پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت چهل و پنجم :
تلفن هر چه بوق خورد کسی جواب نداد. تا گوشی در دستش شُل شد، صدای خوابآلودِ الیسا توی گوشش پیچید:
-گرشا! چیزی شده این وقت شب تماس گرفتی؟
آنقدر که هول زنگ زدن داشت تا کسی نرسیده، تفاوت قارهها و اختلاف ساعت تازه یادش آمد. بدون سلام و علیک گفت:
-یادم رفت اونجا نصفه شبه. بعدا تماس میگیرم!
پیش از آنکه قطع کند الیسا گفت:
-میدونی چندین حس حمله کرد به مغزم وقتی شماره و اسمت
آمینا
10گرشا خودش دلش میخواد حرص بخوره واسه همین زنگ میزنه به الیسا😂😂